هوالمولی روزگاری پیری داشتیم پیرمرد چشم نه، جان ما بود پیرمرد برای ما علاوه بر آن که سِیّد» بود، سَیّد» هم بود هم برکت زندگی هایمان بود و هم راه و چاه زندگی را یادمان میداد پیرمرد بی تکلف بود، بی رنگ و رو، صاف و زلال، درست مثل صدایش وقتی که روی منبر میخواندآبرو میرود ای ابر خطاپوش ببار» پیرمرد به قول خودش یک قرطاسی» بود ولی نمیدانست که ما را هم درست مثل خودش قرطاسی بار آورده است، آن قدر که رها از قید بندهای دنیا مثل خودش کتابباز» شده ایم آن قدر که مثل خودش، بعضی وقت ها آن قدر سرمان در کلمات و حروف فرو میرفت که خودمان را هم فراموش میکردیم پیرمرد، صبح یک روز اردیبهشتی رفت صبح آن روز اردیبهشتی درست با رفتن پیرمرد بود که ما از خواب بیدار شدیم پس از مدت ها پس از سال ها رویای شیرین نفس کشیدن در هوای او و بعد از رفتن او بود که تازه فهمیدیم چقدر تنها شده ایم و چقدر دنیا بدون او می تواند ترسناک باشد و چقدر دل هایمان بدون او میتواند تاریک باشد و چقدر زندگی های
اشتراک گذاری در تلگرام